رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

بابایی پرمشغله

چندوقتیه به بابایی میگم یه کم واسه وبلاگ رادمهر کوچولو وقت بذار. با هم وبلاگش رو ساختیم و باید با هم تکمیلش کنیم.نویسنده هاش مامان و بابا هستن ولی شما چیزی ننوشتی.البته بابایی اوقات فراغتش رو پیش شماست.الان هم چندماهیه بعد اومدن از سرکار با دوستانش روی چند تا مقاله کار میکنن تا ایشالا accept بشه و واسه رزومه دانشگاهی و شغلی بابایی مفید واقع بشه.بابایی داره  تلاش میکنه که در آزمون دکترا قبول بشه و با جون و دل درس میخونه و به رشته اش علاقه داره و از وقتش میزنه و مشکلات درسی دوستان و اطرافیان رو حل میکنه.ایشالا خدا هم آرزوشو برآورده می کنه.قول داده به محض تموم شدن مقاله ها بیاد و یه صفایی به وبلاگ پسر قشنگش بده.ا...
7 بهمن 1391

نوه داری باباجون

دیروز بعد از برگشت بابایی از تهران و قم یه سر رفتیم خونه باباجون اینا.شما از ساعت شش صبح بیدار بودی و تو ماشین خوابت برد.طبق معمول همیشه تا زنگ خونه رو زدیم هیات استقبال از قندعسلی در طبقه پایین به ردیف ایستاده بودن و انگار نه انگار مامان و بابای آقا رادمهر هم از مهمونا هستن. سر بغل گرفتن شما بین مجتبی و کیمیا باز هم کشمکش بود و طبق معمول باباجون شمارو ازبغلم گرفت و تو سالن پذیرایی برد و خاله پریسا هم مشغول قربون صدقه رفتن های همیشگی.تو بغل باباجون نیم ساعت خواب بودی و باباجون هم عاشقانه مشغول نگاه کردن شما.تا یه نفر بلند صحبت میکرد با ایما و اشاره میگفت ساکت باشید.( ناگفته نماند که من و خاله ها و دایی جون در طول عمر شریفمون همچین&nb...
7 بهمن 1391

مرد خونه

پسرکم امروز بابایی و پدرجون اینا رفتن تهران واسه بدرقه عموصابر و خانواده عزیزش که میخوان برن سفر حج.ایشالا قسمت رادمهرکوچولوی ماهم بشه.من و خونه رو سپرد به شما که الان مرد خونه ای.قربون رادمرد شجاعم بشم. خداکنه زود برگردن دلمون واسه بابایی تنگ میشه. .از صبح ساعت چهارو نیم بیدار شدی داری بازی میکنی.یادگرفتی چشماتو که باز میکنی و من رو کنارت میبینی یه لبخند خیلی ناز میزنی و مامانی هم قند تو دلش آب میشه.این روزها خیلی به هم وابسته شدیم رادمهرم.نمیدونم با این اوضاع چه طوری برم سر کار دوشب پیش رفتیم خونه پدرجون(پدربابایی).شما خیلی خوابت میومد واونا دوست داشتن باهات بازی کنن.آخرسر مثل فرشته ها همونطور که تو بغل پدرجون بازی میکردی خوابت برد.وای ...
3 بهمن 1391